• علی ای همای رحمت
موضوع: امیر المومنین علیه السلام
کلمات کليدي:
اگر از ره حقيقت سپرى ره ولا را
نگرى به ديده دل جلوات كبريا را
به طواف كعبه بينى همه جان ماسوى را
شنوى به گوش جان اين نغمات جانفزا را
على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را
كه به ما سوى فكندى همه سايه همارا
بود از على مزين به زمانه رايت دين
ز جلالتش حرم را بود اين جلال و آيين
چو جمال اوست مرآت پيمبران پيشين
ز كمال اوست روشن دل خاتم النبيين
دل اگر خدا شناسى همه در رخ على بين
به على شناختم من به خدا قسم خدارا
به جز از نبى به عالم دگرى نمى تواند
كه به باغ دين نهالى چو على بپروراند
چو مقام مرتضى را چو نبى كسى نداند
به سرير حق كسى را به جز او نمى نشاند
به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند
چو على گرفته باشد سر چشمه بقا را
به عدوى توست عالم همه جان به سان برزخ
به فلك رسد دما دم ز زمين نواى بخ بخ
نبرد زمانه از ياد جفاى خصم ، آوخ
چو به دست توست جانا ز صراط حق سر نخ
مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوى را
به خدا كسى نيامد چو على ولى ذوالمن
كه كند چراغ دين را ز فروغ عدل روشن
چـو عـلـى بـه جاى احمد، كه به مرگ مى دهد تن ؟
به جز از على چو نبود به جهان مغيث و مامن
برو اى گداى مسكين در خانه على زن
كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را
به خدا كسى كه پوشد به تن از ولاش جوشن
كند از كرم كريمش ز عذاب حشرايمن
شودش حساب آسان بودش جحيم گلشن
ز كرامتش عجب نى كه كرم كند به دشمن
به جز از على كه گويد به پسر كه قاتل من
چو اسير توست اكنون به اسير كن مدارا
چو على كسى نيامد كه شود به نفس غالب
چو على كسى نباشد به صراط و عدل طالب
به جز از على نبى را نبود وصى و نايب
چو على كسى نباشد به فضايل و مناقب
به جز از على كه آرد پسرى ابوالعجايب
كه علم كند به عالم شهداى كربلا را
چو شرار عشق جانان شده از ازل فروزان
دل عاشقان گدازان شده چون لهيب سوزان
همه سر به كف در اين راه سمند عشق تازان
نظرى كن از حقيقت به گروه سرفرازان
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان
چو على كه مى تواند كه به سر برد وفارا
در بحر انما را به سخن نمى توان سفت
مه آسمان دين را نتوان به ابر بنهفت
ز شكوفه زار طبعم گل مدح دوست بشكفت
چو ولايت على را شه انبيا پذيرفت
نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملك لافتى را
به زمانه نيست كس را به از اين مقام رفعت
كه على كند عطايش به كرم نشان دولت
بودم اميد احسان ز مقام آل عصمت
كه ز مرحمت دهندم به زمانه تاج مدحت
به دو چشم خونفشانم هله ، اى نسيم رحمت
كه ز كوى او غبارى به من آر توتيارا
على اى كه داده رجحان ز عطاى خود خدايت
به جهان آفرينش زده سكه ولايت
تويى آن اميد هستى كه ز پرتو عطايت
شده عدل ، سايه گستر شده جاودان لوايت
به اميد آن كه شايد برسم به خاك پايت
چه پيامها كه دادم همه سوز دل ، صبا را
على اى خليفة اللّه ، على اى بزرگ انسان
كه بود قضا به امرت ، قدرت مطيع فرمان
سر طاعت تودارد به سپهر، مهر تابان
ز تو مى رسد به درمان همه درد دردمندان
چو تويى قضاى گردان به دعاى مستمندان
كه ز جان ما بگردان ره آفت قضارا
به مقام و جاه احمد، به خداى هر دو عالم
كه ولايت على شد سبب نجات آدم
نبود چو حصن مهرش به جهان حصار محكم
بودم اميد احسان ز على ولى اعظم
چه زنم چو ناى هر دم ز نواى شوق او دم
كه لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوارا
دل بينوا ندارد به زمانه غير آهى
كه به جز على نباشد به خدا مرا پناهى
به جز از طريق مهرش ننهم قدم به راهى
مگر آن اميد جانم كند از كرم نگاهى
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهى
به پيام آشنايى بنوازد آشنا را
على اى مراد مردانى ايا خجسته كوكب
كه ز لعل جانفزايت شده جام دل لبالب
چو به مدح توست عمرى به ادب گشوده ام لب
مددى كه ره بيابم به حريم دوست يارب !
ز نـواى مـرغ يـاحـق بـشـنـو كـه در دل شـب
غـم دل بـه دوسـت گـفتن چه خوش است شهريارا
شاعر: مرحوم محمدحسين بهجت تبريزى متخلص به شهريار نوشته شده توسط گروه شعر و متن ادبی در روز پنجشنبه 1390/5/6 ساعت 24:37
من این مطلب را پسندیدم
|