تَهَدَّمَت وَالله اَرکانَ الهُدی
لَیلَه القَدرِ خَیرٌ مِن اَلفِ شَهر
سیاهی شب، گستره آسمان خاموش کوفه را در نوردیده به انتظار سپیده ای که تاریخ را تا قیامت غصه دار می کرد، ناباورانه کتاب زمان را ورق می زد. از خانه های نیرنگ، تنها فریاد سکوت به گوش زمان می رسید. گویی همه کوفیان سر بر بالین غفلت ابدی نهاده بودند و خواب هزار رنگی شان را نظاره می کردند.
چشمان او همچون صاعقه ای در دل یلدای شب می درخشید.
آن شب در برق چشمان پر رمز و رازش، وصال معنا می شد. سال های سال، غریبی، همنشین روزش بود. شهید سکوت شده بود و مُهر خاموشی بر لبانش نقش بسته بود.
تنها رازدار لحظه های غُربتش، سینه تاریک چاه بود و خلوت نیمه شب های مبهوت نخلستان.
آن شب، سرنوشت حیات صبر رقم می خورد.