• آن چهارده نفر قیمت: 25,000 ریال گروه: کتاب / انتشارات نیستان کد کالا: 060221 مؤلف: محمد تقي اختياري تاریخ چاپ: ۱۳۸۷ نوبت چاپ: اول تعداد صفحات: ۷۲ بازدید: 9134 قطع کتاب: رقعی
بعضی وقتها آنقدر احساس روشنفکریِ مفرط یقه مان را میچسبد که خیال بَرِمان میدارد! برای این که دیگران، ما را آدم اهل مطالعه و چیزفهمی بدانند، باید فلسفه اومانیسم تورق کنیم. یا لااقل "جنگ و صلحِ" تولستوی را دستمان بگیریم؛ آن هم طوری که جلدش را ملت خوب ببینند و حسرت حالمان را بخورند. آن وقت گاهی وقتها پیش میآید که دلمان برای یک خط دستنوشته بی تکلف و فاقدِ "ایسمها" و "لوژیها"ی رنگارنگ، لک میزند و مثل آدمهای گیج و پریشان، که چیزی گم کرده اند، مجبوریم بگردیم دنبال نوشته ای که زخمهای ناشی از مدرنزدگیمان را کمی التیام ببخشد و یواشکی کتاب جیبی چند برگه ای را لای کتابِ "انسان تکساحتی" بچپانی تا خستگی ات در برود.
«آن چهارده نفر» از آن جیبیهای خستگی درکُن است. اگرچه 72صفحه -آن هم با تصویرهایش- بیشتر ندارد؛ اما یک دنیا حرفهای ظاهرا تکراری ولی نامکرر دارد که گوشهایت نیازمندش هستند و ذهنت تشنه آن است. آن هم در این عصر حرّافی و پُرچانِگیِ معاصر، که چیزی نمانده کلمات اعلام ورشکستگی کنند! «آن چهارده نفر» را محمدتقی اختیاری به قلم آورده و کمال طباطبایی هم تصویرگری آن را انجام داده است. آن هم تصاویری که خوب بر متنها نشسته و چشم نوازی اش حلاوت نوشته ها را دو چندان میکند؛ با طرحهای ساده و گویا همانند نوشته ها. «اختیاری» معلم و مشاور مدارس تهران بوده است. از آن معلمهای درست و حسابی که خوشذوقی اش او را بر آن داشته تا دستی در آتش قلم گیرد؛ با آثاری در قالبِ داستان، نمایشنامه، قطعه ادبی و... و آثاری چون «غریب سوم»، «استقبال»، «غربتِ قرون»، «اولین شب بهار»، «تماشای آفتاب» و... که از میان همینها، بعضیهاشان برنده جوایزی شده اند(که البته کمتر این جایزه ها حق مطلب را ادا کرده اند و ملاک خوبی و بدی آن اثر نیستند.) «آن چهارده نفر» مجموعه 11روایت از کسانی است که -به بیان شیوای نویسنده در مقدمه- تکرار ناپذیران تاریخند. آنانی که دوستان و دشمنان حرمتشان را شکسته اند و این 14 آیتِ بی بدیل، به سنت زمانه بی قرائت مانده اند.
به هر روی «آن چهارده نفر» کتابی است برای خواندن و اندیشیدن در اندکِ زمان... «آن روزها جمعه ها نام تو را داشتند، نام زیبای تو را، و هنوز تیرکهای فلزی بر روی بامها سبز نشده بود و کسی انتظار آمدنت را «رسوبات کهن»نمیدانست. وقتی به شبهای جمعه میرسیدیم، پدر زود به خانه میآمد. اولِ غروب، کنار حوض زانو میزد و دست میبرد در آب زلال. بعد روی تخت چوبی، کنار درخت سیب، سجاده اش را پهن میکرد و زیر آسمان خدا قامت میبست . بعد از نماز، شروع میکرد با تو حرف زدن. من میشنیدم و گونه های خیسش را میدیدم. وقتی نان و پنیر شامش را میخورد، رو میکرد به ما و میگفت: امشب را زود بخوابید، فردا جمعه است. شاید همان روز باشد. درست مثل شبهایی که میخواست سفر کند، آخرین سفارشها را به مادر میکرد و حساب نانوا و بقال را یادش می انداخت. حالا جمعه های ما نام تو را ندارند که هیچ، روز با نام تو مبارک نیست. حالا جمعه ها عصر، در گرداب پنج کانال غرق میشویم تا آن غُصه ملموس عصرهای جمعه را به خود راه ندهیم. حالا کسی تو را حس نمیکند، کسی تو را نمیبیند. کسی با تو حرف نمیزند. کاش میشد با تو هم سخن شد، مانند پدر. راستی کتاب دعای پدر چه شد؟ کاش میشد دوباره شبهای جمعه، شبهای بازگشت و نیایش شود. کاش فاصله ما با تو اندک میشد، و مثل آن روزها، تنها به اندازه چهل روز آب و جارو کردن جلوی خانه با تو فاصله داشتیم. کاش میفهمیدیم که انتظار تو، انتظار همه خوبیهاست.
کاش دست کم میدانستیم:" نام آن پرنده غمگین کز قلبها گریخته، ایمان است"».
|