• مباهلۀ حیاتبخش!
موضوع: مباهله
کلمات کليدي: آیه مباهله، مباهله، مسیحیان نجران، نفس پیامبر
از شانۀ چپ به شانۀ راست غلتی میزند. هنوز چهرۀ پرجاذبۀ او جلوی چشمانش است. پیرمرد خوابش نمیبَرَد. از سر شب مدام غلت میزند و همه چیز را از اوّل مرور میکند. از همان وقتی که نمایندگان پیامبر نوظهور نامۀ او را آورده بودند...
کلامش نافذ و استوار بود. آن قدر که پس از قرائتِ نامه، تا مدّتی فقط صدای چرق چرق صندلیها شنیده میشد.
کلمه کلمهاش را به یاد میآوَرَد:
به نام خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب
از: محمّد پیامبر خدا
به: اسقف نجران و اهل نجران
«... من شما را از عبادت بندگان به عبادت خدا فرامیخوانم و از ولایت بندگان به ولایت خداوند دعوت میکنم. اگر دعوت مرا نپذیرفتید باید جزیه بدهید و اگر از این هم ابا نمودید شما را به جنگ اخطار میدهم...»
او دچار ترس و تردید شده بود، مشاوران ارشدش هم همینطور. آخرِ جلسه مشاوران گفته بودند: «جناب اُسقُف! از کجا اطمینان دارید این شخص همان پیامبر موعود نباشد؟»
ناقوسها را به صدا درآوردند، تصمیم گرفته بود اعلان عمومی کند... یکی جنگ پیشگیرانه را پیشنهاد داده بود و یکی صلح مصلحتی و درخواست همزمان کمک از قیصر روم را امّا یکی از علمای بزرگ مسیحی خواسته بود کتب آسمانی را بررسی کنند تا حقیقت روشن شود...
حالا دیگر همه فهمیده بودند که این پیامبر همان پیامبر موعود صحیفۀ شیث و صحیفۀ ابراهیم و تورات موسی و انجیل عیسی است اما آخر نمیشد به همین سادگی همه چیز را رها کنند! باید میرفتند و از نزدیک میدیدند.
...
از پنجره بیرون را نگاه میکند. تا صبح خیلی نمانده است. آهی میکشد و دستی به ریش بلند و سپیدش. فکرش را هم نمیکرد کار به اینجا بکشد.
در این چند روز که به مدینه آمده اند، «عبد المسیح» و «عاقب» -به نمایندگی از علما و بزرگان نجران- کلی بحث و مناظره کرده اند امّا چه فایده؟ خودشان هم میدانستند بی فایده است. او -همان گونه که یهودیان مدینه گفته بودند- واقعاً پیامبر خداست. امّا چه میشود کرد؟ دست کشیدن از دین آبا و اجدادی و مقام و منصب کار ساده ای نیست!
به گمانشان چارۀ کار را پیدا کرده بودند، پیشنهاد خودشان بود امّا حالا خود آنها هم باور نمیکردند پیامبر مسلمانان به این سادگی «مباهله» را پذیرفته باشد.
صدای پای خورشید نزدیک و نزدیکتر میشود. اسقف اعظم نجران، در چنین روز مهمی باید ظاهری آراسته و موقّر داشته باشد. پیرمرد جلوی آینه ایستاده و لباسش را مرتّب میکند. ترس و دلهره از چشمانش بیرون میریزد. انگار چندین سال پیرتر شده است!
«امروز روز سختی است» این را در آینه به خودش میگوید و صدایی از پشت در، این گفتگو را قطع میکند:
- جناب اسقف! بیدارید؟
- بله جناب عاقب، بفرمایید.
عاقب، در را باز میکند و داخل میشود. اسقف رو به آینه، وانمود میکند که مشغول مرتّب کردن لباسش است. اصلاً دوست ندارد چشمانش راز دلش را افشا کنند!
عاقب ادامه میدهد: «اسقف اعظم! جمعیّت بسیاری برای دیدن مباهله جمع شده اند.»
«مباهله»، بس که این کلمه را تکرار کرده انگار دیگر برایش بی معنی شده است. با خود تکرار میکند: «مباهله».
- شنیده ام که پیامبر مسلمانان بعد از نماز صبح آمادۀ مباهله شده است.
صدای «عاقب» وقتی این جملات را میگوید، عجز و ترس را از عمق وجودش بیرون میریزد.
اسقف این بار با تردید تکرار میکند: «مباهله». او میداند مباهله یعنی محک ایمان. سنجش اعتقاد. مباهله یعنی تو دشمنت را نفرین کنی و دشمنت تو را. یعنی خدایا تو خود حکم کن که چی کسی دروغگوست و راستگو کیست و عذابت را بر دروغگو فرود آور!
عاقب با نگرانی میگوید: «جناب اسقف، حالتان خوب است؟»
اسقف میچرخد و چشم در چشم او میدوزد.
عاقب ادامه میدهد: «چطور است اصلاً... صلح کنیم؟ هان؟ بهتر نیست؟... اینگونه هم جانمان حفظ میشود، هم آبرویمان!»
و در حالی که به نقطهی نامعلومی خیره شده میگوید: «اگر مباهله را انجام دهیم ریشه کن میشویم...»
یکی از خدمتکاران در میزند، اسقف اجازۀ ورود میدهد. خادم میگوید: «قربان! پیکی از طرف پیامبر مسلمانان آمده تا علّت تأخیر مسیحیان را برای ایشان گزارش کند.»
اسقف، بدون اینکه چیزی بگوید عاقب را رها میکند و از اتاق خارج میشود؛ بدون درنگ دستور حرکت میدهد. نجرانیان با دیدن اسقف به طرف او میآیند. مردی میگوید: «جناب اسقف! با او مباهله نکنید! اگر مباهله کنید، دچار لعنت میشوید!»
اسقف اعظم فکری میکند و میگوید: «باید ببینیم، چه کسانی برای مباهله همراه او میآیند.»
هرچه به محلّ مباهله نزدیک و نزدیکتر میشوند، دلهره شان بیشتر و بیشتر میشود. حالا تقریباً رسیده اند.
«شَرَحبیل» که مشاور اوّل اسقف است با صدایی لرزان میگوید: «به خدا قسم کاری بس عظیم میبینم، اگر این مرد پیامبر فرستاده شده از سوی خدا باشد و ما با او مباهله کنیم، حتّی مو و ناخنی از ما روی زمین نخواهد ماند!»
حالا دیگر به راحتی میتوان محلّ مباهله و پیامبر مسلمانان را که آمادۀ مباهله است، دید. هیچ کس توان ندارد قدم از قدم بردارد. پاها دیگر اطاعت نمیکنند.
پیامبر مسلمانان، روی دو زانو نشسته و دست به دعا برداشته است. در کنار او رادمردی جوان، بانویی و دو طفل، همین کار را کرده اند.
اسقف میپرسد: «این افراد کیستند؟»
- آن مرد پسر عمو و داماد اوست و آن دو کودک فرزندان دختر و دامادش هستند. آنها محبوبترین خلق برای پیامبر هستند. آن بانو دخترش فاطمه، عزیزترین و نزدیکترین افراد به قلب اوست.
با شنیدن این سخنان قلب نجرانیان به لرزه درمیآید. این نامها دقیقاً همان نامهای مقدّسی است که در کتابهای آسمانی دیده بودند!
قلب اسقف اعظم دارد از جا کنده میشود. رو به «عبد المسیح» و «عاقب» میکند، صدایش میلرزد: «او را بنگرید! با تنها فرزند و خانواده اش برای مباهله آمده است... به خدا اگر مراعات قیصر نبود مسلمان میشدم. با او صلح کنید و هر شرطی گذاشت بپذیرید.»
حالا دیگر به چند قدمی محلّ مباهله رسیده اند و چهرۀ معصوم و درخشان خانوادۀ پیامبر کاملاً دیده میشود. مردی یهودی فریاد میکشد: «مباهله نکنید! گرفتار میشوید و خود را هلاک میکنید!»
اسقف اعظم زیر لب میگوید: «به خدا قسم مانند انبیا بر سر زانوانش نشسته است...»
«عبد المسیح» میگوید: «پس چرا ایستادهاید؟ جلو بروید!»
اسقف اعظم با خشمی ترس آلود بر سرش فریاد میزند: «هرگز! من مردی را میبینم که هیچ هراسی از مباهله ندارد! من میترسم! میترسم در ادّعایش راستگو باشد. به خدا قسم اگر راستگو باشد در کمتر از یک سال، حتی یک نصرانی در دنیا زنده نمیماند!»
حالا دیگر «عبد المسیح» از اسقف اعظم ناامید شده است. «عاقب» را با خود همراه میکند تا از اوضاع پیامبر مسلمانان اطلاعی کسب کند. آنها پیش پیامبر میروند و در حالی که سعی میکنند ترس خود را فرو برند، میپرسند: «چه کسانی با ما مباهله میکنند؟»
پیامبر به خانواده اش اشاره میکند: «به وسیلۀ بهترین مردم روی زمین و عزیزترین آنها برای خداوند بزرگ»
حالا آنها کنجکاوتر شده اند. دلشان میخواهد بفهمند واقعاً اینها چه کسانی هستند؟ چرا از میان این همه مسلمان، تنها اینان انتخاب شده اند؟
انگار که چیزی نفهمیده اند. میپرسند: «ما جمعیّت زیادی از مؤمنین را همراه شما نمیبینیم! نکند میخواهید با همین جوان و بانو و دو کودکشان با ما مباهله کنید؟!»
پیامبر که معنی این سؤال تکراری را میدانند این بار با لحن جدّیتری میفرمایند: «بله! آیا لحظاتی پیش این مطلب را به شما نگفتم؟ قسم به آن کسی که مرا به حق مبعوث کرده است، دستور دارم به وسیلۀ اینان با شما مباهله کنم. اینان هستند، پسران و زنان و انفس ما؛ شما هم نمونۀ اینان را بیاورید!»
حالا همه چیز مثل روز برای عاقب و عبد المسیح روشن شده است. چهره شان رنگ باخته و نزدیک است از ترس دیوانه شوند. از نجرانیان دور میشوند تا راه چاره ای پیدا کنند.
مشغول صحبتاند که ناگهان همهمۀ مردم بلند میشود. همۀ چشمها به سوی پیامبر دوخته شده. زمین میلرزد! آسمان تیره شده! حیوانات سر و صدا میکنند! این بار پیامبر دست خود را برای مباهله بالا برده اند!
عاقب فریاد میزند: «خدای من! بلای الهی!...»
و عبد المسیح در حالی که صدایش میلرزد حرف او را قطع میکند: «وای بر ما! این آثار خشم و غضب خداست که هنوز مباهله ای صورت نگرفته، ظاهر شده!»
«عبد المسیح» و «عاقب» دست و پای خود را گم کرده اند، نمیدانند چه کنند. تنها یک راه به ذهنشان میرسد، میدوند جلوی پیامبر زانو میزنند؛ التماس میکنند که دست نگه دارد تا با بزرگانشان مشورت کنند. پیامبر با همان چشمهای آرامش بخش به آنها نگاهی میکنند و باز هم صبر!
«منذر» -برادر اسقف اعظم- میگوید: «باید سخن خود را پس بگیریم، این تنها راه است!»
باید برای مطرح کردن این خواستۀ خود راهی پیدا کنند امّا چگونه؟ حالا با چه رویی -بعد از این همه اصرار و لجاجت- نزد پیامبر بروند؟ ناگهان به یاد چند لحظه پیش میافتند:
- دامادش! آری علیّ بن ابی طالب تنها راه نجات است! پیامبر، همین چند لحظه پیش، او را «نفس خود» خطاب کرد!
- راست میگوید؛ منذر! برو و علی را واسطه قرار بده. او منزلتی عظیم نزد پیامبر دارد، حتماً به خاطر او میپذیرد.
منذر که خود از علمای بزرگ مسیحیان است، جلوی چشمان متحیّر مسلمان و مسیحی پیش پیامبر میرود و میگوید: «سلام بر تو ای رسول خدا! شهادت میدهم تو و عیسی دو بندۀ فرستادۀ خداوند هستید» وقتی این جملات را میگوید همه میفهمند که «منذر» از این به بعد یکی از مسلمانان است.
او آرام و با ادب خواهش مسیحیان را مطرح میکند و این که مسیحیان مایلند با «علیّ بن ابی طالب» به عنوان نمایندۀ پیامبر مذاکره کنند.
پیامبر لبخند میزنند.
حالا «عبد المسیح» و «عاقب» و «شَرَحبیل» با چند نفر دیگر زانو زده اند تا با پیامبر گفتگو کنند. آنها خوب میدانند که «مباهله نکردن» یعنی «پذیرفتن اسلام» امّا باز هم پیامبر مهربانی، با بزرگواری صلح با آنها را میپذیرند.
شرحبیل که حالا خیالش از بابت عذاب راحت شده میگوید: «هرچه حکم کنید از طرف ما قبول است».
- «با عجله تصمیم نگیر! شاید آنها که با تو نیامده اند، بعداً تو را سرزنش کنند.»...
شرحبیل از این پاسخ پیامبر مهربانی جا میخورد، هم متعجّب شده و هم شرمنده.
وقتی اسم «علی بن ابی طالب» آخر صلحنامه به عنوان نویسنده میآید، خیالشان آسوده میشود چون صلحنامه به خطّ وصیّ پیامبر است.
صلحنامه را که مینویسند، پیامبر مهربانی دستور میدهند برای اسقف اعظم و سایر اسقفهای نجران، حکمی برای تثبیت مقامات کلیسا در منصبهای خود بنویسند؛ «مادامی که دلسوزانه عمل کنند و در فکر اصلاح باشند و ظلم نکنند.»
هم اشک در چشمانش حلقه زده، هم لبخند بر لبان «اسقف اعظم» نقش بسته از این همه مهر و دلسوزی پیامبر مهربانی.
کاروان با اجازۀ پیامبر، به سوی نجران حرکت میکند. «عبد المسیح» و «عاقب» نمیدانند خوابند یا بیدار، آیا همۀ این اتفاقات واقعی بود؟ قلبشان پر شده از محبّت پیامبر مهربانی، طاقت دوری ندارند. خودشان با کاروان میروند و قلبشان میماند.
اندکی بعد، باز میگردند تا آیین محبّت به پیامبر و خانواده اش را بیاموزند.
باز میگردند به مدینه، شهر پیامبر مهربانیها.
--------------------------------------------------
* برگرفته از مجله ذکر ابوتراب، پاییز 89
نوشته شده توسط گروه ویژه نامه در روز پنجشنبه 1392/8/2 ساعت 25:48
من این مطلب را پسندیدم
|