متن مقاله :
آغاز کلام
تا بحال ابعاد گوناگون شخصيت على بن ابي طالب علیه السلام از ديدگاه و بيانات خود آن حضرت بطور مستقل مورد بحث قرار نگرفته است، هر چند كه اين مسئله، بسيار مهم و فوق العاده آموزنده است. امام علیه السلام در نهج البلاغه، بيش از صد مورد در باره خود سخنانى ابراز فرموده است. آن سخنان را اين جانب جمع كردهام. اما اين كار براى چه بوده و در آن چه مقصودى داشتهام مىخواستم نشان دهم انسانى كه در مسير كمال قرار مىگيرد، گفتارش مانند كردارش، وقتى از مشخصات و خصوصيات محيطى، عوامل شخصى و اجتماعى آن تجريد شود، بصورت قانون در مىآيد. بدين معنى كه اگر على علیه السلام در اين كتاب بزرگ، جملهاى را در باره خود بيان فرموده است، در حقيقت با اين سخن نمىخواهد وصفى شخصى را بيان كند، چنانكه فرزند نازنين على علیه السلام با قيام تاريخساز خود نخواسته است كه يك كار يا حادثه و رويداد شخصى را بيان كند. بلكه مقصود آن بوده است كه بگويد: مسير كمال چنين است و قانونش چنين.
يكى از بزرگان مىگويد: چنان زندگى كن كه اگر گفتار و كردار و حتى تموّجات انديشهات تجسم عينى پيدا كند و خصوصيات آن جسم را از آن كسر كنند، بصورت قانون كلى در آيد.
ما در جملات على علیه السلام قوانين انسانى را مىخوانيم. هنگامى كه مىگويد:
« ما لبّست على نفسى و لا لبّس علىّ[2] »
من بر خودم امر را مشتبه نساختم و كسى ديگر نتوانسته مرا بفريبد و امر را بر من مشتبه بسازد.
نـه شـيطــان به من باشدش دسـترس نه غفلت مسلط شود يك نفس
چه حق بر ضمير است و همچون لباس نـپـوشــيدهام در مـقـام قـيـاس
نـه آن بـا لـباســــى كــه باطــــــل بود تنم را بــپـوشــاندهاى با خـــرد
يعنى قانون اينست كه اگر كسى مىخواهد در مسير حيات معقولش- نه حيات طبيعى محض- فريب نخورد، بايد اول خود را فريب ندهد. اين قانون كلى است و كليّت دارد. منتهى در «ما لبّست»، «انا» ضمير شخصى است، يعنى من اين كار را نكردهام و اين «نكردهام» را و اين اخبار را مىتوان مبدّل به انشاء كرد و گفت كه: اى انسان در گذرگاه قرون و اعصار، اگر مىخواهى از حيات طبيعى محض گام به حيات معقول بگذارى، نكند خود را بفريبى و به ديگران اجازه دهى كه به منطقه ممنوع الورود جان تو وارد شوند و ترا بفريبند. اين قانون است، اين بيان يك حال روانى شخصى نيست.
پيش از اين كه نمونهاى از اين جملات را كه على علیه السلام در باره خود بيان فرموده بياوريم، چند اصل بسيار مهم را بايد طرح كنيم.
اصل يكم
«من چنينم» جملهاى است بسيار دشوار، چنانكه «من هستم» گفتنش دشوار است. اما «من چنينم» دشوارتر است، خيلى تجريد مىخواهد خيلى رشد مىخواهد كه بگويد «من اين هستم». بر نهادن خويشتن روياروى خود، بدون تاثّر از تمايلات و بدون تاثّر از هواها و تموّجات خود طبيعى، كارى است دشوار. آنان كه توانستهاند بر انسان شناسى قاموس بشرى چيزى بيفزايند كسانى هستند كه واقعا توانستهاند خود را بر نهند. براى شناخت اراده واقعى، يك برنهادن فوق العاده عالى مورد نياز است، و الّا از رفتار شناسى و از نمودهاى عينى رفتار آدميان چكار مىآيد كه بتواند حقيقت اراده، انگيزهها و علل و اين بار الكتريكى بسيار دقيق و قوى را معنا كند. اين كار، برنهادن مىخواهد. به تجريد والايى احتياج دارد. روان شناسى حرفهاى به ما چيزهاى فراوانى مىآموزد و ما حق آن را پاس مىداريم، اما كسانى كه توانستهاند براى انسانها واقعيتى را مطرح كنند كه آن واقعيت، هم بتواند «آن چنان كه هستندشان» را بگويد و هم «آن چنان كه بايستشان» را توضيح بدهد، اينها در سطح خيلى بالايى هستند و على علیه السلام در بالاترين نقطه آن سطح است. بيان فرزند ابى طالب درباره «من» چنان است كه گويى يك موجود عينى معين را با تمام اشراف و مالكيت بيان مىكند، نه يك پديده و نمود زود گذر روانى را.
چه بسا به نظر بيايد، يعنى چه كه يك انسان بگويد:
«ما شككت فى الحقّ مذ اريته»[3]
من از وقتى كه حق بر من ارائه شده است در آن ترديدى نكردهام.
به حق تا رسيدم نمودم قبول نكردم به يك لحظه آنرا نكول
نيامد مرا شك و ترديد پيــش ندادم چنين رخصتى بر دخول
اين جمله عظمتى دارد، به عظمت جهان هستى شك نكردهام خواهيد فرمود خيلىها با يقين و قطع از دنيا مىروند، عمرشان در يقين ودگم و قطع غوطهور است، بله غوطهور است در يقينهاى ابتدايى و يقينهاى عبور نكرده از پلها و فراز و نشيب ترديدها و شكها. اما كيست كه هشيار باشد بر هستى و بر خود بتواند بگويد: من اصلا شك نكردهام. استدعا مىكنم بعد از ورق زدن اوراق تاريخ فكرى دانشمندان شرق و غرب در اين جمله دقت بفرماييد، نه در گوشهاى از خانه كه نهج البلاغهاى را باز كردهايد و مىگوئيد: ما شككت فى الحقّ مذ أرينه... فى، جار- حق، مجرور- مذ أرينه...، نه. حقيقت اين سخن را با اين شوخىها نمىتوان يافت، بلكه اول بايد با دقت تمام مطالعه شود كه در افكار بشرى چه گذشته است و كيست آنكه از توفان شك و ترديد در امان باشد. و اين كه فرزند ابى طالب علیه السلام با صراحت مىگويد: ما شككت فى الحقّ مذ أريته... چه ادعايى است.
اصل دوم
مگر ما نبايد از «من» گفتن احتراز كنيم مگر «من» گفتن دليل خامى نيست بلى، درست است. اما اينجا اصل ديگرى مطرح است. فهرست آن اصل اين است: امروز احتمال مىدهيد در كره خاكى ما يك نفر بگويد كه مردم، من كار بزرگى كردهام و امتيازى به دست آوردهام و نفس كشيدهام نفس كشيدن لازمه زيست آدمى است. زندگى آدمى و جاندار، بر پايه تنفس از هواست. انسان رشد يافته و انسانى كه رو به بالا قرار گرفته است، تنفسش «ما شككت فى الحقّ مذ أريته» است، و براى او اين سخن بيان تنفس است. امروز ما اينجا نشستهايم. ما از روشنايى بهره مىبريم. و گفتن اين حقيقت به خود باليدن و امتياز گويى نيست. اين مباهات و فخر فروشى نيست. چنين سخنى براى استعدادى كه در تكاپوى كمال قرار گرفته است گزاف گويى نيست. اين كه:
«إنّى لعلى جادّة الحقّ»[4]
من بر جادّه حق حركت مىكنم.
مسير من از حق نباشد جدا مـرا پا بــود در مسيــر خــدا
يعنى نفس مىكشم يعنى چون هوا بسيار سرد است، من لباس ضخيم پوشيدهام، من تشنه بودم، آب آشاميدم. بيان آشاميدن آب، بيان امتيازى خارج از موجوديت نيست زيرا كه اين همان موجوديتى است كه هست. به همين جهت اگر اين بيان كننده اسرار وجود، تمام عظمتهاى هستى را بيان مىفرمود، در باره او ترديدى نداشتيم، زيرا تنفس در مسير كمال همين است، ابراز واقعيّت است. «ما لبّست على نفسى...» بيان يك واقعيت و حقيقت است. اين اصل دوم كه عرض كردم، اولاد آدم را از دو بيمارى سرنگون كننده مىتواند نجات بدهد: بيمارى خود بزرگ بينى و بيمارى خود كوچك بينى و احساس حقارت وقتى كه من اين قله مرتفع را رفتهام، و من چنانم كه رفتن به اين قله مرتفع بر من اضافى نيست. آنچه كه ديروز براى يك انسان در نقطه «الف» امتياز اضافى جلوه مىكرد، امروز كه در مسير كمال قرار گرفته است امتياز «بايستى» نيست، زيرا كه چنان «هست». اما سخن على علیه السلام به قدر فهمها بود:
آنچه مىگويم به قدر فهم توست مردم اندر حسرت فهم درست
اين جملات را به كى مىگفت: آيا شنوندگان اين جملات چه كسانى بودند جز عدهاى معدود و انگشت شمار مانند مالك اشتر، ابو ذر غفارى، حجر بن عدى، رشيد حجرى، عمار بن ياسر و چه بسا اويس قرنى. شايد جامعهاى كه ما مىشناسيم تحمل «ما شككت فى الحق مذ أرينه...» را نداشت. جامعهشناسى آن دوران، خوب براى ما توضيح مىدهد كه اين جملات براى آنها قابل هضم بوده است يا نبوده است. من گمان نمىكنم اين حرفها براى به استثناى آن عده انسانهاى انگشت شمار، براى ديگران قابل فهم بوده باشد. آنها هم كه مدت زيادى با زندگى حضرت على علیه السلام در تماس بودهاند، مدتهاى محدودى بودهاند، پس آنچه از رسالت خود در دل داشته ناگفته مانده و نتوانسته است ابراز كند. همه آنچه را كه ما بين خود و خدايش و ما بين خود و خودش داشته است كسى نشنيده است. مطلب على علیه السلام بايد بسيار بيش از اين باشد كه در اين صد جمله يا دويست يا صد و بيست جمله در نهج البلاغه ديده مىشود.
اصل سوم
جملهاى را به عنوان اصل سوم درباره شناخت نهج البلاغه اضافه كنم. وقتى كه على علیه السلام مىگويد:
«تكليفى كه من انجام مىدهم ما فوق سوداگرىها و ما فوق ترس از كيفرهاست»[5].
بايد آن اصل اول، پذيرفته بشود كه در درون اين مرد بيگانه از زمان خود و آشناى همه قرون و اعصار، يك مطلقى بوجود آمده كه عرض كردم. اين جملات شايد كاشف آن باشد كه «علىّ ميزان الاعمال و مسوس فى ذات اللَّه تنمره فى ذات اللَّه». اين كلمه، كلمهاى است كه در دوران اين شخص حقيقى بوجود آمده، چنان كه قابل ميعان و انعطاف انگيزههاى زود گذر نبوده است.
على علیه السلام مىفرمايد:
«انا اريدكم للّه و أنتم تريدونى لانفسكم»[6]
من شما را براى او (خدا) مىخواهم و شما مرا براى خود مىخواهيد.
شما از من، مقام و ثروت مىخواهيد. شما بردگان قدرت، از من قدرت مىخواهيد. من چه مىگويم و شما چه مىگوييد. من در شما چه مىبينم و شما در من چه مىبينيد. مرا مانند ساير جبّاران روزگار خيال كردهايد. مرا مانند ساير قدرت پرستان، برده قدرت و مملوك قدرت تلقى كردهايد. به من مىگوييد دورت را مىگيريم به شرط اين كه به ما مقام بدهى، به ما زمين و ثروت بدهى، در حالى كه من شما را براى خدا مىخواهم. خواسته من و هدف شما متفاوت و متضادند. اين بالا نمىآيد و نمىخواهد بيايد بالا و آن هم نمىتواند پايين بيايد.
اين سه اصل را به طور خلاصه بیان كردم.
چند جمله از نهج البلاغه در باره امام علیه السلام نقل مىكنيم. اين جملات چنان هستند كه ما آنها را قانون تلقى مىكنيم، نه به عنوان بيان خصوصيات شخصى يك روح و يك روان، بلكه به دليل اين كه وقتى آنها را درست تحليل مىكنيم، بصورت يك قانون درمىآيد: اما و الّذى فلق الحبّة و برء النّسمة... [7]من قانون كلى را بيان مىكنم كه اين قانون بيان دردها و درمانهاى بشرى است. سوگند به آن خدايى كه دانه را شكافت و ارواح انسانها را آفريد، اگر عدهاى آماده نبودند براى كمك، و اين كه خدا از دانايان و خردمندان و از علماء تعهد نگرفته بود كه ننشينند و قبول نكنند پرخورى ستمكاران و گرسنگى مظلومان را، من افسار شتر اين زمامدارى را بر گردنش مىانداختم و آخرش را با همان پيالهاى سيراب مىكردم كه اولش را.
اجازه بدهيد توضيح دهم كه اين جمله چطور بصورت قانون در مىآيد. وقتى كه دقت بكنيد حيات معقول يك انسان نمىتواند اين طور طرح بشود كه من بىاعتنا به انسانهاى تشنه جامعهام از نظر معرفت، اقتصاد، فرهنگ، سياست، حقوق، را هم را گرفته باشم و در راه عرفان بسوى بالا بروم و در راه حيات معقول حركت كنم و كارى هم با ديگرى نداشته باشم، اين هرگز امكانپذير نيست. اين كدام قانون است امكان ندارد. نه، همگى همره و هم قافله و همزادند و در يك وحدت عالى كه مربوط به روح انسانهاست شركت دارند. شما چطور مىتوانيد برويد و ديگران مانده باشند اما چرا مىفرمايد «حضور الحاضر» يعنى الان احساس قدرت و توانايى مىكنم كه با اين انسانها در حركتم من بايد حركت كنم و دردهاى آنها را تسلّى بدهم. اين يك قانون كلى براى حيات انسانها است. مگر كسى نخواهد كه از حيات طبيعى محض به حيات معقول منتقل شود. بله در حيات طبيعى محض صحيح است كه: «من»، «من»، «من». حيات طبيعى منطقش همين است. اما حيات معقول اين منطق را نمىفهمد. حيات معقول، اين منطق را ضد انسانى مىداند، ضد منطق واقعى مىداند، مىگويد احساس قدرت كردم، برخاستم و بايد قدمى در راه اصلاح جامعهام بردارم. آنچه گفته شد به عنوان نمونه عرض كردم و نهج البلاغه دريايى است كه از اين گوهرها فراوان دارد.
و السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته
|