• علی به باغ فدک بیل زارعان بر دوش(نازل شدن دنیا به صورت دختری بر امیر المومنین)
موضوع: امیر المومنین علیه السلام
کلمات کليدي:
علی(ع) به باغ فدک ؛ بیل زارعان بر دوش
چنان که چوب شبانان ؛ عصاست با موسا
هوا تفیده ؛ دهن روزه ؛ کار مرد افکن
ولی چه حمله بیجا ؛ به کوه پا بر جا
عرق به طرف جبین ؛ شده های مروارید
که موج ریخته باشد ؛ به ساحل دریا
فتاد ناگهش از پیش دیده ؛ پرده ی غیب
به چشم باز فرو رفت ؛ در دل رویا
چه دید ؟ فتنه فتانه ای است شهر آشوب
شکسته طرف نقاب و ؛ گسسته بند قبا
به شیوه ؛ چون قلم سحر سامری فتنه
به غمزه ؛ چون غزل قیس عامری غوغا
به بنت عامره ماند ؛ که در بلاد عرب
ستاره ای است درخشان و ؛ شاهدی یکتا
ولی چو شعله ؛ که از خشک و تر نیندیشد
سلیطه ای است ؛ کجا پرده و کجا پروا ؟
کمانه بسته ؛ چو تیر شهاب می آمد
که موج سر همه کوبد ؛ به سینه ی خارا
***
علی (ع) جوان یلی بود ؛ نو خط و نورس
ولی کجا سگ نفس و ؟ حریم شیر خدا
رسید در حرم حرمت و عفاف علی (ع)
به عشوه کرد سلامی و ؛ گفت : من دنیا
مرا به عقد خود آور ؛ که من برای علی (ع)
برات عزتم از بارگاه عز و علا
قبول صیغه عقد و ؛ کلید گنج الست
نهفته زیر زبانت ؛ یکی بگوی : بلا
بیا معامله کن ؛ بیل دست مزدوران
به من ده و ؛ بستان تاج و تخت استغنا
کلید هر چه خزانه ست ؛ با تو خواهم داد
جهیز من شجرالخلد جنت الماوا
علی (ع) مخاطره ها دیده ؛ جنگها کرده
ولی چه بود ؟ که اینجا عظیم دید بلا
چه رخنه بود ؛ به ارکان دین که در ملکوت
فرشتگان همه برداشتند ؛ دست به دعا
علی (ع) سفینه ی دل ؛ سخت در تلاطم دید
ولی سکینه ی غیبی ؛ رسید و گفت : بپا
بلی ؛ سفینه ی نوح و نجات امت بود
که بازیافت سکونت ؛ به عرشه ی اعلا
علی به چشم خدا ؛ خیره شد به دختر و یافت
چروک سیرت زشتش ؛ به صورت زیبا
به بین چه گفت ؟ که ابقا به هیچ نکته نکرد
برو برو ؛ که تو با کس نمی کنی ابقا
برو ؛ تو گرسنه چشمان کور دل بفریب
که من بفضل خدا ؛ سیرم از جمال شما
من از جهان شما ؛ جمله قانعم به کفاف
بد آن قدر ؛ که رضا داده کارگاه قضا
من از جهان به همین قوت قانعم ؛ آری
کجا رسد همه دنیا ؛ به یک تن تنها
از این گذشته ؛ جهان خوان لاشخواران است
به میهمانی کرکس ؛ نمی رود عنقا
من از جهان تو ؛ یک گوشه خواهم و آنهم
پی مبادله ؛ با زاد و توشه ی عقبا
گرفتم آن جهان را ؛ همه به من دادی
مگرنه سیر و مسیر جهان بود ؛ به فنا
چگونه کام علی (ع) را ؛ روا توانی ساخت
جهان نساخته هیچ آفریده کامروا
کدام عهد تو بستی ؛ که باز نشکستی
کدام عاشق بیدل ؛ که از تو دید وفا
مگر نه پادشهان را و ؛ پهلوانان را
به زیر خاک و گل و تخته سنگ ؛ دادی جا
مگر نه خاتم پیغمبران محمد (ص) ؛ مرد
که بود سر گل اولاد آدم و حوا
دهان گرگ اجل را ؛ کجا توانی بست ؟
مگر ندوخته چشم حریص گور ؛ به ما
هوای آتش شوقم ؛ به عالم دگر است
به آب و خاک خسیسان ؛ چه جای نشو و نما ؟
چنین رباط سپنجی ؛ کجا سزای من است ؟
سرای سرمدیم ده ؛ که آن مراست سزا
بدین جهان فنا ؛ می توان تجارت کرد
تجارتی که بود سود آن ؛ جهان بقا
مگر کنند به اسعار آخرت تبدیل
وگرنه نقد جهان ؛ قصه بود و باد هوا
شهریار
نوشته شده توسط گروه شعر و متن ادبی در روز پنجشنبه 1390/5/6 ساعت 24:47
من این مطلب را پسندیدم
|