• احنف بن قيس تميمی سعدی
موضوع: اصحاب
کلمات کليدي: احنف بن قيس تميمی سعدی
اسم او صخر يا ضحاک فرزند «قيس بن معاوية بن حصين تميمي» ملقب به احنف و کنيهاش «ابو بحر تميمي سعدي» است؛ چون پاي او قدري کج بود لذا به احنف (کج پا) شهرت داشت. [1]
احنف از اشراف اهل بصره و بزرگ قبيله بني تميم و يکي از عقلاي نامدار ملت عرب بوده است. وي گذشته از هوشِ بينظيرش، سخنگويي فصيح و ناطقي جسور بود و از نظر حلم و بردباري و بزرگي ضربالمثل عرب است. [2] از وي پرسيدند: چگونه بزرگ قوم خود شدي؟ گفت: با دستگيري ستمديدگان و کمک به بينوايان. گفتند: حلم را از که آموختي؟ گفت: از حکيم عصر و حليم زمان «قيس بن عاصم منقري». [3]
در بردباري احنف همين کافي است که وقتي برادرزادهاش از درد دندان ميناليد، به او گفت: من سي سال است از بينايي يک چشم محرومم و به احدي نگفتهام. [4]
احنف در زمان حيات پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله مسلمان شد، اما موفق به ديدار آن حضرت صلي الله عليه و آله نگرديد، اما مورد دعاي حضرت صلي الله عليه و آله قرار گرفته است. [5] با اين حال شيخ طوسي در کتاب رجال خود، وي را از اصحابِ رسول خداصلي الله عليه و آله، اميرالمؤمنين عليهالسلام و امام حسن مجتبي عليهالسلام به شمار آورده است. [6]
برخورد خليفه دوم با احنف
مورخان نقل ميکنند: احنف که رئيس قوم خود و مردي دانا و بصير و ساکن بصره بود، در زمان خلافت عمر بن خطاب در ميان جمعيتي از مردم بصره، به مدينه آمد و خطبهاي بسيار جالب و گيرا خواند، و چون عمر او را مردي بسيار زيرک و دانا و با ديانت يافت، دستور داد تا او را در مدينه نگه دارند و مانع مراجعت وي به بصره شوند.
عمر يک سال به او اجازه بازگشت نداد و در توجيه کار خود گفت: تو را اين مدت در مدينه نگاه داشتم و حرکاتت را زير نظر گرفتم و ايمانت را آزمودم؛ تو مؤمن و مسلماني، پس سپاسگزار باش و اينک به تو اجازه بازگشت ميدهم.
در پي بازگشت «احنف بن قيس» به بصره، عمر نامهاي به ابو موسي اشعري (والي بصره) نوشت و در آن متذکر شد که: احنف از بزرگان بصره است، او را به خود نزديک و در امور کشور با وي مشورت کن. [7]
مشورت استاندار بصره با احنف
به دنبال نامهاي که عمر براي ابو موسي اشعري نوشت دورهاي از نبوغ سياسي و اجتماعي احنف فرا رسيد و سرانجام وي يکي از مشاوران رسمي و امين حکومتهاي عمر، عثمان و اميرالمؤمنين عليهالسلام گرديد.
استانداران بصره در امور مهم با وي مشورت ميکردند و در بسياري از موارد رأي او را به کار ميبستند. از جمله وقتي که سپاه ناکثين به سرکردگي طلحه و زبير همراه عايشه به دروازههاي بصره در منزلي به نام «حفر ابو موسي» رسيدند و به عثمان بن حنيف که استاندار بصره از جانب حضرت علي عليهالسلام بود، نامه نوشتند و از او خواستند که دارالاماره را در اختيار آنان بگذارد، وقتي نامه آنان به عثمان رسيد، فوراً «احنف بن قيس» را خواست و با او مشورت کرد. احنف با فکر ژرف و دورانديش خود گفت: آنان که براي خونخواهي عثمان قيام کردهاند، خود خون او را ريختهاند و من لازم ميدانم که آماده مقابله با آنها باشي و پيش از آن که آنها به بصره وارد شوند با لشکري مقابلشان بروي، و الا اگر آنان وارد بصره شوند، مردم از آنان بيشتر اطاعت خواهند کرد.
عثمان بن حنيف گفت: نظر من هم همين است، لکن منتظر دستور امام عليهالسلام ميمانم. در اين هنگام «حکيم بن جبله عبدي» وارد شد، نامه طلحه و زبير را برايش خواند او هم نظر احنف را تکرار کرد و گفت: اجازه بده من براي مقابله با آنان برخيزم، اگر به اطاعت امير مؤمنان علي عليهالسلام گردن نهند چه بهتر و گر نه با آنها نبرد ميکنم.
عثمان بن حنيف گفت: اگر تصميم به مقابله باشد، خودم براي اين کار بهترم. حکيم اصرار ورزيد که هر چه زودتر اقدام کند که اگر ناکثين وارد بصره شوند، دلهاي مردم را به سبب همراه بودن عايشه همسر پيامبر با آنان، به سوي خود جلب ميکنند و تو را از مقامت خلع خواهند کرد. [8]
در اين اوضاع بود که نامه امير مؤمنان به عثمان رسيد، به اين مضمون: «طلحه و زبير پيمان شکسته و به سوي بصره ميآيند، آنها را به اطاعت دعوت کن، اگر اطاعت کردند آنها را اکرام نما و اگر اطاعت نکردند با جنگ، کار را فيصله دهيد.»
امام عليهالسلام نامه را از «ربذه» ارسال کرده بود و نوشته بود که: من هم به زودي به سوي تو خواهم آمد.
استاندار بصره پس از مشورت با ياران خود و بعد از دريافت نامه امام عليهالسلام فوراً «عمران بن حصين» و «ابو الاسود دوئلي» را - که از شخصيتهاي بصره بودند - طلبيد و به آنان مأموريت داد تا با طلحه و زبير بيرون بصره ملاقات کنند و هدف آنان را از لشکرکشي به بصره جويا شوند. آن دو از بصره بيرون آمدند و در «حفر ابو موسي» به ملاقات طلحه و زبير و عايشه رفتند. [9] بدون ترديد اگر عثمان بن حنيف به مشورت احنف بن قيس توجه ميکرد و در بيرون شهر بصره با طلحه و زبيره به نبرد ميپرداخت، کار بدان جا نميکشيد که تا اين حد از دو طرف خونشان ريخته شود و خود ابن حنيف هم با آن وضع دلخراش از بصره اخراج شود و شهر بصره به دست مهاجمين بيفتد. يا آن که کار به صلح ميکشيد و هرگز خوني ريخته نميشد، و اللَّه العالم.
نقش احنف در جنگ جمل
وي در جنگ جمل غايب بود، اما اين غيبت هم، به صلاحديد و موافقت امام عليهالسلام صورت گرفت؛ زيرا با ورود طلحه و زبير و عايشه به شهر بصره، و اخراج عثمان بن حنيف و کشتن جمعي از يارانش، گروه کثيري از مردم بصره در مشروعيت حکومت امام عليهالسلام دچار ترديد شدند و سران و سرکردگان سپاه جمل براي سلب اعتماد مردم بصره از امام عليهالسلام و تشکيک در مورد مشروعيت حکومت او و نيز دخالت دادن امام عليهالسلام در ماجراي قتل خليفه سوم از هيچ تلاشي فرو گذار نبودند. آنان به منظور تحريک عواطف ديني مردم، همسر پيامبر (عايشه) را با خود همراه و از همراهي او به عنوان دليل محکم بر حقانيت خود و بطلان صلاحيت علي عليهالسلام استفاده کردند.
«احنف بن قيس» خود رابه امام عليهالسلام رساند و عرض کرد: مردم بصره گمان کردهاند که اگر شما بر شهر مسلط شويد، مردانشان را کشته و زنانشان را به اسارت ميبريد.
امام عليهالسلام در پاسخ فرمود:
ما مثلي يُخاف هذا منه، و هل يَحِلُّ هذا الاّ ممن (لِمَن) تَولَّي و کَفَر، الم تسمع قول اللَّه عزوجل «لستَ عليهم بمُصَيطر الّا مَن تولَّي و کَفَر» و هم قوم مسلمون؛
چگونه مردم چنين واهمهاي از من دارند، آيا مگر چنين کاري جز در حق کفار حربي و مرتدين جايز است؟ مگر فرمان خداي عزوجل را در اين مورد نشنيدي که فرمود: «تو بر آنها تسلط نداري مگر آنان که روي گردانند و کافر شوند». حال آن که آنان مردماني مسلمانند.
احنف عرض کرد: يا اميرالمؤمنين، حال شما يکي از دو پيشنهاد مرا بپذيريد، يا اين که من در کنار شما بمانم و بجنگم و يا اين که به شهر برگردم و از پيوستن ده هزار مرد جنگي قبيلهام به سپاه دشمن جلوگيري کنم؟
امام عليهالسلام فرمود: اين خود نصرت بزرگي است که بتواني ده هزار جنگجو را از پيوستن به دشمن باز داري. لذا احنف به ميان قوم خود بازگشت و آنان را به ارشاد و راهنمايي امام عليهالسلام و پرهيز از جنگ و حفظ بيطرفي کامل دعوت و خود نيز به همراه آنان عزيمت کرد. [10]
احنف و انتقاد از عايشه
احنف در واقعه جمل با عايشه مناظره و او را در مورد اقدام به جنگ محکوم کرد. او گفت: اي ام المؤمنين، آيا رسول خدا صلي الله عليه و آله در خصوص اين جنگ با تو عهدي بسته و دستوري داده است؟
عايشه: خير، به خدا قسم به من دستوري نداده است، پرسيد: پس آيا در کتاب خدا در اين باره چيزي يافتهاي؟ گفت: خير. ما نيز همان قرآني را ميخوانيم که شما مردم ميخوانيد. احنف گفت: آيا هرگز اتفاق افتاده که رسول خدا صلي الله عليه و آله در زماني که مسلمانان اندک بودند و مشرکان بسيار از زنان خود ياري بطلبد؟ عايشه که چارهاي جز گفتن حق نداشت، گفت: خير به خدا قسم چنين چيزي اتفاق نيفتاده است. احنف گفت: پس گناه ما چيست که عليه ما قيام کردهاي؟ [11]
منظور احنف اين بود که اگر اکنون ما ياري خود را از تو دريغ ميکنيم، بدين جهت است که رسول خدا صلي الله عليه و آله هرگز اجازه نداده است که زنان وي در تعيين سرنوشت و اداره امور مسلمانان و جنگ با امام وقت دخالت کنند.
او هم چنين مناظرهاي با طلحه و زبير دارد که در تاريخ ثبت شده است. [12]
شرکت فعال و موثر احنف در نبرد صفين
زماني که حضرت علي عليهالسلام قصد داشت به صفين عزيمت کند، نامهاي به ابن عباس (استاندار وقت بصره) نوشت و از وي خواست که جنگجويان بصره را براي پيوستن به سپاه امام و حرکت به سوي دشمن بسيج کند.
احنف وقتي به کوفه آمد به همراه گروهي از مردم بصره نزد امام عليهالسلام شرفياب شد و گفت: «يا اميرالمؤمنين، إنه إن تک سعدٌ لم تنصرک يوم الجمل فإنها لم تنصر عليک و...؛ يا اميرالمؤمنين عليهالسلام، اگر بني سعد در جنگ جمل شما را ياري نکردند[13] در مقابل به ضرر شما نيز وارد جنگ نشدند و سران و گردانندگان آن واقعه خونين را برضد شما حمايت نکردند؛ اکنون طايفه ما در بصرهاند، اجازه بدهيد پيکي به سويشان بفرستيم و از آنها کمک بخواهيم، زيرا آنان امروز بدين وسيله به تکليف خود عمل کرده و قصور ديروزشان را نيز جبران ميکنند و حق خود را از دشمن ميگيرند و به فضيلت جهاد در رکاب امام خود نايل ميشوند.
امام عليهالسلام به وي اجازه داد و فرمود: پس نامهاي برايشان بفرست و آنان را به سوي خود بخوان.
وي بيدرنگ نامهاي به اين مضمون براي مردم قبيلهاش فرستاد:
أما بعد، فإنه لم يبق أحدٌ من بني تميم إلّا وقد شقوا برأي سيدهم غيرکم...؛
اي گروه بني سعد، خوب ميدانيد که احدي از بني تميم در واقعه جمل جان سالم بدر نبرد و هر يک از طوايف اين قبيله بزرگ به نوعي گرفتار سوء تدبيرِ بزرگِ قبيله خود شدند...، اما شما از گزند آن حوادث خونين به دور مانديد؛ زيرا خداوند شما را به وسيله حسن تدبير من، سلامت بخشيد و همه به آرزوهايتان رسيديد و از هر آن چه که مايه هراستان بود، در امان مانديد. خلاصه اين که از گرفتاران و شکست خوردگان بريديد و به اهل عافيت پيوستيد. حال به شما ميگويم که ما بر قبيله بني تميمِ کوفه وارد شده و دوباره مورد محبتشان قرار گرفتيم. نخست با خروج به سوي ما در بصره مورد محبتشان قرار گرفتيم و اکنون هم براي حرکت به سوي دشمن، پس به سوي ما بشتابيد و بر دشمن اعتماد نکنيد.... [14]
احنف در نبرد صفين با همه نيروهاي تحت امر خود، حضور يافت و در اين جنگ به دستور امام عليهالسلام فرماندهي قبايل بني تميم، ضبّه و رباب را عهده دار بود. [15]
حمايت احنف از عنوان اميرالمؤمنين
در جنگ صفين سرانجام امام عليهالسلام ناچار شد مذاکره و حکميت پيشنهادي دشمن را بپذيرد و به کاتب ويژه خود (عبيداللَّه بن ابي رافع) دستور داد که متن بيانيه صلح را بدين ترتيب تنظيم کند:
بِسْمِ اللَّه الرَحْمنِ الرَحيمْ: هذا ما تقاضي عليه عليٌ اميرالمؤمنين، و معاوية بن ابي سفيان و شيعتُهما فيما تَراضَيا بِهِ مِنَ الْحُکْمِ بکتابِ اللَّه و سنت نبيه صلي الله عليه و آله؛
بسم اللَّه الرحمن الرحيم، اين قطعنامهاي است که به موجب آن علي اميرالمؤمنينعليهالسلام و معاويه بن ابيسفيان و شيعيان و پيروان آن دو توافق کردند که به کتاب خدا و سنت پيامبر صلي الله عليه و آله عمل کنند و داوري قرآن را در خصوص جنگ يا صلح بپذيرند.
اين بيانيه تنظيم گرديد و به معاويه نشان داده شد تا ذيل آن را امضا کند. اما او همين که عنوان «اميرالمؤمنين» را ديد، گفت: من آدم بسيار پستي خواهم بود که با وجود اذعان به امامت تو بر مؤمنين، باز هم عناد ورزم و با تو بجنگم. پس معلوم است من امارت تو را براي مؤمنين نپذيرفتهام که با تو از در جنگ وارد شده و اکنون پيمان صلح و حکميت امضاء ميکنيم، بنابراين اگر ميخواهي صلحي صورت گيرد، اين عنوان (کلمه اميرالمؤمنين) را از متن بيانيه حذف کن. [16]
در اين جا، احنف از خيرخواهي به امام عليهالسلام عرض کرد: مبادا عنوان «اميرالمؤمنين» را از متن معاهده حذف کني که در اين صورت ميترسم هرگز به تو باز نگردد؛ پس تن به اين کار مده اگر چه به جنگ تازهاي بينجامد و عدهاي کشته شوند؟
حضرت امير عليهالسلام هم با اين پيشنهاد موافق بود و نيمي از روز در همين مورد بحث شد تا اين که «اشعث بن قيس کندي» با تنگ نظري و تعصب خاص خود و با تکيه بر نفوذ قومي خود ايده دشمن را بر امام عليهالسلام تحميل کرد که براي پايان مخاصمه عنوان اميرالمؤمنين حذف شود و فقط به اسم حضرت و اسم پدرش (علي بن ابيطالب) اکتفا گردد. [17]
تذکرات و نصايح احنف به ابوموسي اشعري
هنگامي که ابو موسي اشعري (نماينده مردم عراق) [18] به نمايندگي از سوي امامعليهالسلام براي گفت و گو با عمرو عاص عازم «دومة الجندل» گرديد، «احنف بن قيس» که مرد سياست و کياست و بصير به امور بود، دست ابوموسي را گرفت و او را از نيرنگهاي عمرو عاص بر حذر داشت و اهميت اين مذاکرات را به وي گوشزد کرد و گفت: عظمت کار را درک کن و بدان که کار ادامه دارد. اگر عراق را ضايع کني، ديگر عراقي نيست. از مخالفت خدا بپرهيز که خدا دنيا و آخرت را براي تو جمع ميکند. اگر فردا با عمرو عاص رو به رو شدي، تو ابتدا سلام مکن، هر چند سبقت بر سلام سنت است ولي او شايسته اين کار نيست. دست در دست او مگذار، زيرا دست تو امانت است. مبادا تو را در صدر مجلس بنشاند، که اين کار خدعه و فريب است. از اين که با تو در اتاق تنها سخن بگويد بپرهيز؛ زيرا ممکن است در آن جا گروهي را به عنوان شهود، مخفي سازد تا بر ضد تو گواهي دهند.»
آن گاه احنف ابو موسي را آزمود و دانست که ابايي از خلع امام علي عليهالسلام از حکومت، ندارد لذا نزد امام آمد و ماجرا را براي آن حضرت بيان کرد. امام عليهالسلام فرمود: «ان اللَّه غالب علي أمره». احنف يادآور شد که اين کار مايه ناراحتي ماست.[19]
ايستادگي احنف در مجلس معاويه
محمّد بن عبد ربه در کتاب «عقدالفريد» نقل ميکند: روزي در مجلس معاويه که جمع زيادي از رجال برجسته شام حضور داشتند، مردي چاپلوس به مجلس وارد شد و خطبهاي خواند و در آخر کلامش به اميرالمؤمنين عليهالسلام لعن و ناسزا گفت.حاضران از باب تأييد سخنان آن مرد چاپلوس ساکت ماندند. احنف اين شيعه راستين عليعليهالسلام سکوت را جايز ندانست و خطاب به معاويه چنين گفت:
اين مرد که اين گونه به علي عليهالسلام جسارت کرد، اگر ميدانست که لعن انبياي الهي عليهالسلام تا اين حد تو را خرسند ميسازد، آنان را نيز لعنت ميکرد. پس از خدا بترس و از علي دست بدار، که او اينک از دنيا رفته و خداي خود را ملاقات و در بستر قبرش با اعمال خود خلوت کرده است.
اي معاويه، به خدا سوگند، تا آن جا که ما علي عليهالسلام را ميشناسيم، سوابقي درخشان، اخلاقي پاکيزه، مناقب عظيم و مصائبي بزرگ دارد. وي اعظم علما و افضل فضلا و احلم حلما و وصي خيرالأنبيا است، چگونه روا خواهد بود که اينگونه مورد جسارت و بي حرمتي قرار گيرد؟
معاويه گفت: اي احنف، به راستي که خار و خاشاک بر چشمم ريختي و سخن نسنجيده گفتي و عاقبت آن را نميداني و پايانش را نميبيني. حال که چنين گفتي، بايد بر منبر نشسته و علي را در بين مردم نفرين کني!
احنف گفت: اگر مرا از انجام اين کار معاف داري، برايت بهتر است؛ زيرا هرگز لبانم به لعن علي عليهالسلام گشوده نخواهد شد.
معاويه گفت: من تو را معاف نميدارم و باز به تو ميگويم که بايد به منبر رفته و علي را در ملأ عام لعنت کني!
احنف گفت: در اين صورت ميان تو و او به انصاف سخن خواهم گفت و به انصاف عمل خواهم کرد.
معاويه پرسيد: مگر چه ميخواهي بگويي؟
احنف گفت: پس از ستايش خداوند بر پيامبرش درود ميفرستم و چنين ميگويم: اي مردم، معاويه از من خواسته که علي را لعن کنم! بدانيد که علي و معاويه پس از آن که در امر خلافت اختلاف پيدا کردند، به جنگ يکديگر برخاستند و هر يک از آن دو خود را به حقّ ميدانستند بنابراين من دعا ميکنم و شما هم آمين بگوييد، که خدا شما را رحمت فرمايد. پس از آن ميگويم:
پروردگارا، لعنت تو و فرشتگانت و انبيا و فرستادگانت و همه مخلوقاتت بر کسي از اين دو (علي و معاويه) که به ديگري ستم کرده فرو فرست و همين طور بر گروه ستمکار که به ناحق بر ضد طرف مقابل دست به شورش زد، لعن فرست و آنان را از دايره رحمت خود خارج ساز و بر آنان سخت گير. اي مردم آمين بگوييد که خدا شما را بيامرزد.
آري اي معاويه من چنين خواهم گفت، هر چند که به قيمت جانم تمام شود، نه يک کلمه کم و نه يک کلمه زياد.
معاويه گفت: اي ابا بحر، من تو را از اين کار معاف کردم و نميخواهم به علي نفرين و لعن کني. [20]
صداقت و پايداري احنف در اجراي حق
پس از مرگ زياد بن ابيه در سال 53 قمري معاويه تصميم گرفت فرزندش «يزيد» را به ولايت عهدي و جانشيني خود معرفي کند و در اين باره از مردم بيعت بگيرد، لذا براي رسيدن به مقصود خود با شخصيتها و بزرگان و سران قبايل به شور و مشورت پرداخت. از جمله کساني که به شام آمد و نظر خود را صريحاً اعلام کرد احنف بن قيس بود، او پس از اظهار نظر جمعي از بزرگان، چنين گفت:
اي معاويه، تو خود از شب و روز يزيد آگاهي و از ظاهر و باطن و دخول و خروجش با خبري، اگر در اين کار رضاي خدا و صلاح امت است به مشورت و نظرخواهي نياز نيست و اگر غير از اين است دنيا را در اختيار او قرار مده که خود عازم سفر آخرتي.
شايد بهترين سخن که بوي تملق و چاپلوسي در آن نبود، سخن اخنف در آن مجلس بود، لذا پس از گفتار او مردم متفرق شدند، سخن و کلام احنف را زمزمه ميکردند و بازگو مينمودند. [21]
ذهبي نقل ميکند: وقتي يزيد بن معاويه به ولايت عهدي منصوب شد، مردم براي عرض سلام و تهنيت ميآمدند و هر کس سخني ميگفت، اما احنف ساکت بود، معاويه پرسيد: چرا چيزي نميگويي؟
احنف گفت: اگر دروغ بگويم، خدا را به خشم آوردهام و از او ميترسم و اگر راست بگويم، تو را به خشم آورده و از تو بيم دارم. [22]
وفات احنف
«احنف بن قيس» در سال 67 يا 71 هجري درگذشت و جمعي گفتهاند: در زماني که «عبداللَّه بن زبير» بر حجاز و عراق در شهر کوفه حکومت داشت، درگذشت. «مصعب بن زبير» که از سوي برادرش عبداللَّه در کوفه حکومت ميکرد، بر او نماز خواند و پيکر او را تشييع کرد.
مصعب در تشييع جنازه او ميگفت: «هذب اليوم الحَزم و الرأي؛ امروز محکمکاري و رأي صائب از ميان رفت.» [23]
________________________________________________________
پی نوشت:
[1] اسد الغابه، ج 1، ص 55؛ سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 119؛ تهذيب التهذيب، ج 1، ص 209.
[2] تهذيب التهذيب، ج 1، ص 209؛ سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 119 و 121.
[3] سفينة البحار، ج 1، ص 349 ماده احنف.
[4] اعيان الشيعه، ج 7، ص 383.
[5] اسد الغابه، ج 1، ص 55؛ الاصابه، ج 1، ص 188.
[6] رجال طوسي، ص 7، ش 64 و ص 35، ش 6 و ص 66، ش 1.
[7] ر. ک: سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 121.
[8] حکيم بن جبله پس از زنداني شدن عثمان بن حنيف با گروهي از قبيله عبد قيس و... قيام کرد و خود و برادر و فرزندش و نيز همراهانش در نبردي با گروه ناکثين پيش از آمدن اميرالمؤمنين عليهالسلام به بصره به شهادت رسيد و جنگ او را جمل اصغر، و جنگ اميرالمؤمنين عليهالسلام را جمل اکبر ناميدهاند. تفصيل آن را در شرح حال حکيم بن جبله در همين کتاب ملاحظه نماييد.
[9] شرح ابن ابي الحديد، ج 9، ص 311.
[10] تاريخ طبري، ج 4، ص 497.
[11] تاريخ طبري، ج 4، ص 497.
[12] ر. ک: عقد الفريد، ج 4، ص 319؛ الجمل، ص 143.
[13] اشاره به کنارهگيري احنف و قبيلهاش در جنگ جمل است.
[14] وقعة صفين، ص 25؛ اعيان الشيعه، ج 7، ص 384.
[15] شرح ابن ابي الحديد، ج 3، ص 194.
[16] در روايتي آمده است که عمرو عاص گفت: علي فقط امير شما است نه امير همه مؤمنين و الا با او جنگ نميکرديم. پس نام خود او و نام پدرش را بنويسد.
[17] تاريخ طبري، ج 5، ص 52؛ وقعة صفين، ص 508؛ شرح ابن ابي الحديد، ج 2، ص 232.
[18] امام عليهالسلام هرگز به انتخاب ابو موسي راضي نبود و او را شايسته چنين مأموريت خطيري نميديد، اما گروهي از مردم ظاهربين کوفه خواسته خود را بر امامعليهالسلام تحميل کردند و زير بار وکالت و حکميت شخص ديگري جز ابوموسي نرفتند.
[19] وقعة صفين، ص 537؛ شرح ابن ابي الحديد، ج 2، ص 249.
[20] عقد الفريد، ج 4، ص 28.
[21] عقد الفريد، ج 4، ص 370.
[22] سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 124.
[23] الاصابه، ج 1، ص 189؛ ر. ک: اسد الغابه، ج 1، ص 55؛ سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 124.
منبع: کتاب اصحاب امام علی علیه السلام
نویسنده: سيد اصغر ناظم زاده قمي
نوشته شده توسط گروه اصحاب در روز يکشنبه 1390/5/9 ساعت 31:56
من این مطلب را پسندیدم
|